این داستان کوتاه رو حتما بخونید
روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.
مار میگفت: ادما از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند؛ نه بخاطر نیش زدنم!
اما زنبور قبول نمى کرد.
مار هم برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت:
من چوپان رو نیش مى زنم ومخفى میشم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان.
چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد.
مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد.
سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگه اى کشیدند:
اینبار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد!
چوپان از خواب پرید
و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!
او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد وضمادى هم استفاده نکرد...
چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!
خیلى ازبیمارى ها و مشکلات هم همین جورین؛ و ادما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود میشوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرایطى که توشیم. واسه همین بهتره دیدگاه مون و به همه چى خوب کنیم.
"مواظب تلقین های زندگی خود باشید...!"
.: Weblog Themes By Pichak :.